هانا و هیلدا

خاطراتم تا 5 ماهگیه دردونم

دختر نازم الان که دارم این متن رو مینویسم تو پنج ماهته خیلی دوست داشتم از اولین روزای بارداریم شروع میکردم برات مینوشتم از اون روزی که فهمیدم که یه فرشته تو دلم دارم از اولین باری که لگد زدناتو احساس کردم از همون اولشم شیطون بودی و البته  تنبل تو دل مامان جا خوش کرده بودی قصد بیرون اومدن نداشتی اولین باری که دیدمت از خوشحالی اشک تو چشام جمع شد هم میخندیدم هم گریه میکردم اولین چیزی که توی صورت ماهت نظرمو جلب کرد گردی صورتت و لبای سرخت  بود انگار که خدا برات رژ زده بود مثل فرشته ها بودی هر چقدر بزرگتر میشی خوشگلتر و خوردنی تر میشی خیلی شبیه بابایی  فقط چال گونه هات به مامان رفته که وقتی برامون میخندی دلمون غش میر...
21 آبان 1398
1